نیمه ی آشکار من

به قول نیچه ، هر آن کس که خنده نمی داند همان به که آثار مرا نخواند

نیمه ی آشکار من

به قول نیچه ، هر آن کس که خنده نمی داند همان به که آثار مرا نخواند

لبخـــــــــــــــــــند ´ش

... قهر کردم!

لبخند زد ...

                مثل همیشه ؛

نتونستم مقاومت کنم

                             مثل همیشه ؛


گفتم  اگر لبخندهایت را نداشتم

تا حالا

صد باری از دنیا رفته بودم!


خندیدیم ...

۸۸!

۸۸ رو خیلی خیلی دوست دارم ...

شاید اتفاق خاصی برام نیفتاد! خاص به معنی تغییر ظاهری! تغییری که دیگران متوجه ش بشن!  ولی خودم می دونم که اندازه ی چند سال بزرگ شدم! نمی دونم خوبه یا بد ؛ ولی من دوسش دارم!


ادامه مطلب ...

یار دبستانی من ...

نمی دونم چرا بعضی از آهنگا تکراری نمی شن ... هیچ وقت

آهنگایی هستن تو گوشیم، که هیچ وقت پاک نشدن! در مقابلشون  هستن آهنگایی که فقط 1 روز مهمون گوشیم بودن!


نمی دونم چند بار  « یار دبستانی من »  رو گوش کردم تا حالا! ولی هر بار دوست دارم هر جمله ش رو داد بزنم! به خودم، بقیه ...  تلنگرش هر بار  تازه ست!!

شعرش، موسیقیش، صدای جمشید جم   همه فوق العادن!


رو خیلی از کلیپ ها هم این آهنگ رو گذاشتن. مخصوصا این چند ماه ...



چند ماه پیش اتفاقی این کلیپ رو دیدم. مربوط به 18 تیر امساله!

واقعا کیف کردم!  ساده بود ... 

شادی و بی پروایی دخترک  چه خوب تو ذهن تداعی می کنه:


گیرم که بر سر این بام  بنشسته در کمین پرنده ای

پرواز را علامت ممنوع میزنید

با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟

گیرم که می زنید   گیرم که می برید   گیرم که می کشید

با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟!




ای کاش اون لحظه اونجا بودم ...  نمی دونم چه کار می کردم!

ولی

حتما با صدای « خیلی بلند » و غرور شعر رو می خوندم!

شاید جلوی عابرایی که فقط یه اسکناس ... و رد می شدن رو می گرفتم؛ .....

حتما با لبخند به نوازنده می گفتم  موفق شدی!



دیوانگی ...

نمی دونم منم به مرحله ای می رسم که بتونم اطرافیانم رو آروم کنم؟! خودم اونقدر آرامش داشته باشم که ...

فعلا خودم به نوشته های دیگران (از مشهورترین نویسنده ها تا شاعر جوونی که اولین کتاب شعرش، کاملا اتفاقی به دستم رسیده) نیاز دارم ...


فعلا، جبران خلیل جبران! ...



تو از من می پرسی که چگونه دیوانه شده ام.

ماجرای دیوانگی من اینگونه است: روزی مدتها پیش از اینکه خدایان متولد شوند، من از خوابی عمیق برخاستم و دریافتم که همه ی نقابهای مرا دزدیده اند - من هفت نقاب داشتم که مطابق با هر روز هفته بر چهره می زدم و هفت زندگی مختلف را پشت سر می گذاشتم - من بدون نقابی بر چهره در میان خیابانهای شلوغ دویدم و فریاد می زدم: دزد، دزد، دزدان نابکار ...

مرد و زن بر من می خندیدند و برخی به دلیل وحشت از من به درون خانه هایشان دویدند.

و هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که بر سر در یک خانه ایستاده بود، فریاد زد او یک دیوانه است. من به بالا نگریستم تا رو در روی او قرار گیرم. آفتاب برای نخستین بار چهره ی بدون نقاب مرا بوسید و روح من با شعله ی عشق به سوی آفتاب پر کشید. من دیگر نقاب نمی خواستم و گویی که در خلسه به سر می بردم، فریاد می زدم خدواند دزدان نقابهای مرا حفظ کند و از سر تقصیر آنها بگذرد. به این ترتیب دیوانه شده بودم.

و من آزادی و حقیقت را در دیوانگی یافتم: آزادی، تنهایی و امنیت از شناخته شدن برای افرادی که ما را بدون درک وجود درونی درک می کنند!

اما بگذار از امنیت خود مغرور نباشم. حتی یک دزد در زندان نیز از دزد دیگر به دور و ایمن است!

شروع! 0+13 بهمن 88!

فقط با یه کلیک »»» ثبت ... و یه دنیای تازه ...

 





کلی حرف داشتم واسه اولین پست! اما الان هیچی تو ذهنم نیست ... انگار با یه سرنگ هرچی تو سرم بود رو تخلیه کردن! بعد، برای اینکه چروک نشه، هوا تزریق کردن!!


همیشه همینطور بوده! وقتی حرف دارم ، هیچی نمی تونم بگم!

ولی وقتی حرف خاصی رو دلم سنگینی نمی کنه، بعد از چند دقیقه می بینم صفحه جلوم سیاهه!!


اصلا مگه دفترچه ای که هر شب یه برگشو سیاه می کنم چِش بود که به اینجا پناه آوردم؟!

نظر دیگران برام مهم شده؟!         هِه!!

می خوام اجتماعی تر شم؟! ...


هر دلیلی که داره، امیدوارم پشیمون نشم ...