نمی دونم منم به مرحله ای می رسم که بتونم اطرافیانم رو آروم کنم؟! خودم اونقدر آرامش داشته باشم که ...
فعلا خودم به نوشته های دیگران (از مشهورترین نویسنده ها تا شاعر جوونی که اولین کتاب شعرش، کاملا اتفاقی به دستم رسیده) نیاز دارم ...
فعلا، جبران خلیل جبران! ...
تو از من می پرسی که چگونه دیوانه شده ام.
ماجرای دیوانگی من اینگونه است: روزی مدتها پیش از اینکه خدایان متولد شوند، من از خوابی عمیق برخاستم و دریافتم که همه ی نقابهای مرا دزدیده اند - من هفت نقاب داشتم که مطابق با هر روز هفته بر چهره می زدم و هفت زندگی مختلف را پشت سر می گذاشتم - من بدون نقابی بر چهره در میان خیابانهای شلوغ دویدم و فریاد می زدم: دزد، دزد، دزدان نابکار ...
مرد و زن بر من می خندیدند و برخی به دلیل وحشت از من به درون خانه هایشان دویدند.
و هنگامی که به بازار رسیدم جوانی که بر سر در یک خانه ایستاده بود، فریاد زد او یک دیوانه است. من به بالا نگریستم تا رو در روی او قرار گیرم. آفتاب برای نخستین بار چهره ی بدون نقاب مرا بوسید و روح من با شعله ی عشق به سوی آفتاب پر کشید. من دیگر نقاب نمی خواستم و گویی که در خلسه به سر می بردم، فریاد می زدم خدواند دزدان نقابهای مرا حفظ کند و از سر تقصیر آنها بگذرد. به این ترتیب دیوانه شده بودم.
و من آزادی و حقیقت را در دیوانگی یافتم: آزادی، تنهایی و امنیت از شناخته شدن برای افرادی که ما را بدون درک وجود درونی درک می کنند!
اما بگذار از امنیت خود مغرور نباشم. حتی یک دزد در زندان نیز از دزد دیگر به دور و ایمن است!
سیستم وبلاگ دهی قلم
تبریک میگم !
ممنون که سرزدی به من
یعنی همه مون بایددورمون یه حصارداشته باشیم!!
مرسییی! :)
خوشحالم از دیدن وبلاگت!
پست هات رو دو بار دو بار می خونم!
اگه می خواهی شارژ بشی کتاب رزم اور نور را بخون.
خیلی ممنون از پیشنهادتون!
در اولین فرصت ...