-
از علف خشک آیه های قدیمی پنجره می بافت ...
پنجشنبه 21 مردادماه سال 1389 15:59
رها از تمام تعلقات کودکی رها از بازی در پس کوچه های کودکی به دنبال نور و حقیقت ، قلندروار با مرغان همراه شدی طلب، عشق، معرفت، استغناء، توحید، حیرت، فقر و فنا شهاب وار پشت سر نهادی، سقراط و فارابی و ابن سینا را به آنان ثابت کردی : پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود و چه زیبا تصویر کردی برایشان که:...
-
زن آدم نیست ، حوّا ست!
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 14:24
با مادر و پدرم سر موضوعی بحث کردیم ! من رو از انجام کاری نهی می کردن من هم با خودم می گفتم شما من رو درک نمی کنید ، صلاح ِ من رو نمی خواید ، .... همون شب ، عجیب ترین و شاید شیرین ترین خواب عمرم رو دیدم! با بعضی از دوستان و فامیل ، بالای یک دره ی خیلی عمیق بودیم! بعد از چند لحظه ، یه نوزاد گذاشته شد تو بغل من!! و گفتن...
-
بدبختی!
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 19:24
چند روز قبل پدرم از همسایه ای صحبت کرد بسیار ثروتمند ! ؛ که در یکی از واحدهای آپارتمانش، خانمی با دو فرزند معلولش زندگی می کنن! پدر بچه ها چند ماه قبل فوت کرده! در همان مجلس ختم!، صاحب خانه به خانم داغدار تذکر می دهد که از مبلغ کرایه ی خانه به هیچ عنوان کم نخواهد کرد ... من هم خیلی ناراحت شدم ... فکر کردم ... طبق...
-
برای سپیده!
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 19:04
سپیده را تا به حال ندیده ام! ولی چه اهمیتی دارد؟! ؛ وقتی احساساتش را دیده ام!! که زیبا و نزدیک اند به من! وقتی به من نشان می دهد هنوز هم می شود عاشقانه عاشق معبود بود! بی خیال ِ ... وقتی می بینم " دوستی " هست که آرزویی شبیه به آرزوی من دارد! و من تنها نیستم! و من چه قدر از خدا ممنونم که زمینی اش کرد؛ و مرا...
-
من پشیمان نیستم!!
دوشنبه 30 فروردینماه سال 1389 17:16
دلش گرفته بود ... دوست داشت تنها باشه ؛ تنهای تنها! دلش خواست رو جدول خیابون راه بره! راه بره و فکر کنه و ... چون خواسته ش خیلی زیاد بود!! بیشتر از "حق" ِش! ؛ طبق معمول نشد ؛ صدای بوق ماشینا مجبورش کرد سوار اولین تاکسی بشه!! یک نفر از شماهایی که ... خودتان را زن فرض کنید! دلتان بخواهد چند دقیقه در طول خیابان...
-
لبخـــــــــــــــــــند ´ش
شنبه 21 فروردینماه سال 1389 18:30
... قهر کردم! لبخند زد ... مثل همیشه ؛ نتونستم مقاومت کنم مثل همیشه ؛ گفتم اگر لبخندهایت را نداشتم تا حالا صد باری از دنیا رفته بودم! خندیدیم ...
-
۸۸!
دوشنبه 2 فروردینماه سال 1389 22:37
۸۸ رو خیلی خیلی دوست دارم ... شاید اتفاق خاصی برام نیفتاد! خاص به معنی تغییر ظاهری! تغییری که دیگران متوجه ش بشن! ولی خودم می دونم که اندازه ی چند سال بزرگ شدم! نمی دونم خوبه یا بد ؛ ولی من دوسش دارم! البته بعضی جنبه هاش مشترکه با بقیه مردم! به نظرم هرکسی، با هر سلیقه ی سیاسی و از هر حزبی، خیلی بیشتر از یک سال رشد کرد...
-
یار دبستانی من ...
یکشنبه 25 بهمنماه سال 1388 04:56
نمی دونم چرا بعضی از آهنگا تکراری نمی شن ... هیچ وقت آهنگایی هستن تو گوشیم، که هیچ وقت پاک نشدن! در مقابلشون هستن آهنگایی که فقط 1 روز مهمون گوشیم بودن! نمی دونم چند بار « یار دبستانی من » رو گوش کردم تا حالا! ولی هر بار دوست دارم هر جمله ش رو داد بزنم! به خودم، بقیه ... تلنگرش هر بار تازه ست!! شعرش، موسیقیش، صدای...
-
دیوانگی ...
شنبه 17 بهمنماه سال 1388 19:37
نمی دونم منم به مرحله ای می رسم که بتونم اطرافیانم رو آروم کنم؟! خودم اونقدر آرامش داشته باشم که ... فعلا خودم به نوشته های دیگران (از مشهورترین نویسنده ها تا شاعر جوونی که اولین کتاب شعرش، کاملا اتفاقی به دستم رسیده) نیاز دارم ... فعلا، جبران خلیل جبران! ... تو از من می پرسی که چگونه دیوانه شده ام. ماجرای دیوانگی من...
-
شروع! 0+13 بهمن 88!
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 18:50
فقط با یه کلیک »»» ثبت ... و یه دنیای تازه ... کلی حرف داشتم واسه اولین پست! اما الان هیچی تو ذهنم نیست ... انگار با یه سرنگ هرچی تو سرم بود رو تخلیه کردن! بعد، برای اینکه چروک نشه، هوا تزریق کردن!! همیشه همینطور بوده! وقتی حرف دارم ، هیچی نمی تونم بگم! ولی وقتی حرف خاصی رو دلم سنگینی نمی کنه، بعد از چند دقیقه می بینم...